سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

آلبالو ها در دست مشت شده و عرق کرده اش خیس می خورد . و او بی خیال و رها و آزاد راه می رفت . با آلبالو خشک هایش انگار داشت از زمین کنده می شد .

هسته های آلبالو در گوشه ی لپش جمع شده بود . و دایره های کوچک را از روی لپش می شد لمس کرد .

بین صندلی های کلاس می چرخید و نمی دانم چه انسی داشت با آلبالو خشکه ها که انگار نمی گذاشت در این دنیا باشد .

و من می دیدم که کودک درونش برایم چشمک می زد . و شاید در ذهنش داشت با کودکش حرف می زد  و بازی می کرد .

شاید داشت  لج بازی می کرد با او و می گفت که آلبالو برایش نگه نمی دارد . و همه را خودش می خورد . همه ی همه را .

شاید کودک درون داشت او را ترغیب می کرد که هسته های آلبالو را قورت بدهد و باکی هم نداشته باشد از این که هسته ها در معده اش جمع شود .

شاید .

ولی چه قدر رها بود همکلاسی ام وقتی داشت با عشقی وصف ناشدنی آلبالو خشکه می خورد و با کودک درونش حرف می زد و انگار جدال با خود داشت در داستان زندگی اش .

و نه جدال با طبیعت . جدال با محیط .

خودش بود و کودک درونش و آلبالو های خیس خورده در ذهنش . و دهانش . ذهنی پر از آلبالو خشکه و پر از صدای خنده های کودک درونش .

 

 

 

 

 

یا علی مدد .

 

 


[ پنج شنبه 89/12/5 ] [ 8:12 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 154
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 395301